شیرین کاریهای آرتین
آرتین گلم :
خدارو شکر چند روزی میشه ویروس از خونمون رخت بربسته و گریه های شبانه و بهانه گیریهات بهتر
شده و در پی این آرامش من هم استراحت بیشتری کردم و یه کمی انرژی ذخیره کردم تا از پس
شیطنتهای تو بر بیام
روز به روز دامنه لغاتت بیشتر میشه و بعضی وقتها یه حرفهایی میزنی که ما واقعا متعجب میشیم
که چطوری جنابعالی کاربرد اونا رو میدونی
چند روز پیش مضرابهای سنتور بابایی رو برداشتی و دادی به بابا و گفتی :" سنتور بزن" . همینکه
بابایی شروع کرد به سنتور زدن، گفتی :" آفرین بابایی، آفرین "
روز بعد مضرابها رو برداشته بودی و تلاش میکردی که اونا رو بشکنی ، بهت گفتم : " آرتین بیا مضرابها
رو بده من ببینمشون " جواب دادی : " بابایی بلده ، مامانی نمیتونه "
آخه وروجک من که نمیخاستم سنتور بزنم فقط میخاستم به یه بهانه ای اونا رو ازت بگیرم
از روزی که رنگها رو یاد گرفتی توی خیابون ناظر همه ماشینها هستی و هر کدوم که رد میشن
رنگهاشون رو میگی ، البته از دیدگاهت رنگهای مشکی و نوک مدادی و بژ جزو مجموعه نقر ه ای
هستن و به همشون میگی " نقه ای "
هر کسی هم که توی خیابون سامسونت داشته باشه ، میگی " سنتور "
دیشب توی آشپزخونه داشتم جمع و جور میکردم و تو پشت سرم راه افتاده بودی و همه کارامو
نقش بر آب میکردی و بابایی هم داشت اخبارو گوش میکرد . صداش زدم و گفتم یه کمی آرتینو
سرگرم کن تا کارم تموم شه . به محض اینکه بابایی پاشو گذاشت تو آشپزخونه و صدات زد
گفتی :بیرون تیویزون ببین "
وقتایی که دارم بهت غذا میدم چند لقمه میخوری و بلند میشی . میگم آرتین کجا میری؟ بیا پسرم.
جنابعالی هم میگی :" الان میام" ولی دیگه سرو کلت پیدا نمیشه.
چند روز پیش برق خونمون قطع شده بود و بالطبع برای تو خیییلی گرون تموم شد چرا که نه
تلویزیون داشتیم و نه پمپ کار میکرد که بریم آب بازی . راه افتادی به همه جای خونه سرک
کشیدی و وقتی ناامید شدی ،گفتی: " ای بابا ، چی شده ؟ زنگ بزن آقا بیاد درست کنه"
عکسها در ادامه مطلب :
از وقتی رنگها رو یاد گرفتی ، از اسباب بازیهای مورد علاقت همه رنگش رو میخری و در واقع
از بعضی چیزا کلکسیون داری عکس بعضیاشو واست میذارم
داخل این چکشهای عروسکی شکلات سنگیه و اکثر بچه ها به همین دلیل ازشون استقبال
میکنن ولی ما بهت گفتیم اینا سنگ رنگیه و تو بخاطر علاقت به چکش اونارو میخری
این مجموعه پنکه ناقصه و هنوز آبی و زردش رو از ما میخای که متاسفانه هنوز پیدا نکردیم
این کامیون و وسایلش جزو دکور هال هستن و هر شب وقت خواب یکی رو میگیری دستت و
باهاش میخابی خیلیاشون دیگه خراب شده و دل و رودشون در اومده ولی نمیذاری حتی
جاشون رو عوض کنم چه برسه بندازمشون دور
روز سه شنبه بابا رضا چند ساعتی گذارشون افتاده بود به شهر ما و از اونجایی که بسیار تا
بسیار به تو محبت دارن با شکلات اومدن دیدنت وقتی ایشون رو دیدی هر آنچه شیرین کاری
بلد بودی انجام دادی و حدود یک ساعت مانور دادی و گفتی :" کی اومده خونمون ؟ بابارضا "
روابطت با همه خوبه و از همه استقبال میکنی ولی تا بحال این استقبال گرم رو از هیچکی
نکرده بودی ، ظهر به خاطر اشتیاقت غذا نخوردی و نخوابیدی و کنار بابا رضا بودی . وقتی هم
ایشون میخاستن برن کفشاتو پوشیدی و زودتر از همه رفتی تو آسانسور و پایکوبی کردی .
وقتی همراه بابایی برگشتی خواب آلوده بودی و خوابت کردم ،نیم ساعت بعد با گریه از خواب
بیدار شدی و نمیدونستم چجوری آرومت کنم تلفن رو برداشتی و شروع کردی با بابا رضا
صحبت کردن " ادو ،بابا رضا سدام (سلام ) ، خوبی ؟ کجایی ؟ بیا خونمون "
توی طول شب چند بار با بابا رضا حرف زدی و دوباره آخر شب قبل از خواب کفشاتو پوشیدی
و رفتی پشت در که بری خونه بابا رضا.
این اولین باری بود که وقتی یه نفر از خونمون میره گریه کردی و ادامه دار بود. من از این بابت
بسیار تا بسیار خوشحالم با اینکه ایشون رو کم میبینی ولی محبتشون به حدی هست که
تونسته جای خالیه محبت پدرم رو که دست تقدیر اجازه تجربشو به تو نداد پر کنه و از
خدا براشون طلب سلامتی و طول عمر میکنم
اونقدر بهانشون رو میگیری که قرار شده فردا ببریمت اونجا. وقتی این رو شنیدی از خوشحالی
رفتی توی کامیونت نشستی و گفتی " کفش بپوشم ، برم نگین ، چوبی بخرم برا بابارضا "
الهی من قربونت برم که تو میخای آبنبات چوبی برا بابارضا ببری